لیلی : خدایا ... خدایا ... شنیدی صدایم؟؟
خدا : بگو جان جانان ، همیشه شنیدم ...
لیلی : لیلی ام من
همانی که عمری ، مجنون عاشقش بود
بلی من همانم ، لیلیِ مجنون ...
همانی که نامش اسطوره ای شد.
همانی که آوازه عشقش ، لرزاننده ی زمین و عرش خدا شد.
همانی که حسرت عشقش ، آتش کین و نفرت دیگران شد ...
مجنون ، همیشه برایم از عشق میگفت. ولی افسوس ، عشقی که تنها خیال و سراب بود.
همیشه میگفت: فرهاد، کوهی نکنده ... میسازمت کاخی از الماس و شیشه، در آسمانها ... لا به لای ابرها تا که هر شب بچینیم باهم ستاره. تا بدانی عاشقت هستم همیشه. بی تو روز و شب، کابوس محض است ...
پس بمان در کنارم تو همیشه ...
من همان لیلی ام که سالها در بند مجنون ، در قفس بود.
تا اینکه روزی ، لیلی از غم اسارت در بند مجنون پژمرد ...
لیلی : گفتمش مجنونِ لیلی ، خسته ام من از این اسارت...
پس کی میرسد روز وصالت؟؟
دیگر اما جانی ندارم ...
افسوس و صد افسوس، عشق مجنون این همه سال ادعا بود ، ادعا ...
لیلی : گفتمش رهایم کن مرا
نه عشق تو خواهم ، نه کاخ الماست را ...
آخر داستان لیلی ما ، این بود ...
مجنون رفت که رفت ، و لیلی تنهای تنها ماند ...
اما نه ، این پایان داستان لیلی نبود ...
لیلی دل خون ، که این همه سال تاب آورده بود ، ناگه با رفتن مجنون قلبش شکست.
در همان لحظه قفل در قلبش هم شکست ... درِ قلبش باز شد ...
اشکهای لیلی بر گونه های لرزانش ، رد پای مجنون را هم شست. رفت که رفت ...
لیلی نا امید و خسته و تنها ، آهی از نهادش برکشید: "این چه عشقیست،این همه سال دامانم گرفت..؟؟"
از آه جان سوز لیلی در عرش خدا شد همهمه ... اشکها جاری شد از چشمان ملائک.
تا اینکه ، خدا هم سکوتش را شکست....
در میان این همه غوغا و همهمه گفت: "ای جان جانان ، لیلی من ، زیبای من ، این منم مجنون تو !
او که رفت مدعی بود ، مدعی ...
این همه سال منتظر ، پشت درِ قلبت ایستادم
تا که شاید روزی قفل در بشکنی ، داخل شوم ...
در به روی هر که مجنون بود ، باز کردی. تا نوبت به من می رسید در می بستی.
اما...
تو را دوست دارم هنوز. لیلی من ، زیبای من... حرفهایم ادعا نیست. این منم مجنون تو ...
هر چه خواهی اجابت میکنم...
کاخی از الماس و بلور کار لحظه ایست. من همانم ، آفریننده آسمان و زمین ، دریا و کهکشان...
عاشقم شو ، تا ز بند غمها و مجنونها آزادت کنم.
عاشقم شو ، تا آرامشی زیبا بر دلت حکمفرما کنم.
کاری بکن ، راهم بده ، من نیز همچون تو تنهای تنهایم ...
اینک اما لیلی پژمرده باز شاداب شد
آرامشی بر روح و جانش جاری شد ...
لیلی : "بار الها ، شنیدی صدایم؟
این منم ، لیلی گنهکار و سیه رو ...
شرمسار از ندیدنهایت پشت در ...
شرمسار از نشنیدن در زدن هایت در این سالها ...
اینک اما تو در قلب من جا داری. باش و بمان. تنهایم نگذار. مجنونت شدم.
لیلی من ، ادعا نیست ... مجنونت شدم ..."
خدا : "بگو جان جانان
زیبای من
من همان خدایم...
لیلی من ... مجنونت میمانم تا ابد..."
(ازعطرخدا)